کتاب سیاه
اورهان پاموک
ترجمهٔ صالح حسینی
در این پایان، غالب آخرین نوشتهاش را با نام جلال، که نامش دیگر ورد زبان کسی نیست، مینویسد تا بهموقع به دفتر روزنامه برساند. آنگاه، دمدمای صبح، رؤیا را به اندوهان بهخاطر میآورد و از پشت میز کارش بلند میشود، به تاریکی شهر بینصیب از بیداری نگاه میکند؛ رؤیا را بهخاطر میآورم و از پشت میز کارم بلند میشوم، به تاریکی شهر نگاه میکنم. رؤیا را بهخاطر میآوریم و به تاریکی استانبول نگاه میکنیم و نیمهشبها، بین خواب و بیداری، هرگاه که ردی از رؤیا را روی لحاف آبی پیچازی میبینیم، هردوانمان در بحر درماندگی و هیجان فرو میشویم. چون هیچچیز بهقدر زندگی حیرتانگیز نیست. الا نوشتن. الا نوشتن. آری، چه حاجت به بیان، الا، تنها تسلا: نوشتن.
ــ از متن کتاب
دیدگاهتان را بنویسید: