
ضربان (دم حیات)
کلاریسی لیسپکتور
ترجمۀ پویا رفویی
چهار دهه پس از مرگ لیسپکتور، آثار او در آستانهی قرنی تازه توجه مخاطبان جهانی ادبیات را برانگیخته است. در بین این آثار، ضربان جایگاه ویژهای دارد. نویسنده در این رمان روایتی را خلق کرده است که تا زنده است به پایان نمیرسد، و درعینحال پس از مرگ او نیز همچنان ادامه مییابد. ناتمامی متن به دلیل مرگ ناگهانی یا ناگزیر نویسنده یا راوی نیست. لیسپکتور بهعمد، روایت را طوری طراحی کرده است که پس از مرگ او نیز ادامه پیدا کند. طنز پیچیده و شگفت کتاب از همین امر ناشی می شود. روایت زندگی به زمانی بس طولانیتر از کل زندگی محتاج است.
متن پشت جلد کتاب:
اگر کافکا زن بود، اگر ریکله برزیلی یهودیتباری بود زادۀ اوکراین. اگر رمبو مادر بود، اگر به پنجاهسالگی رسیده بود. اگر هایدگر از آلمانیبودن دست کشیده، رمانس زمین را نوشته بود. من ازچهرو به این اسم ها متوسل شدهام؟ ازاینرو که طرحی از همجواری فراگستری رسم کنم. حدود همین حوالی، جایی است که لیسپکتور در آنجا مینویسد.
از ادبیات بهتنگ آمدهام: تنها سکوت تسکینم میدهد. اگر به نوشتن ادامه میدهم، به این خاطر است که در این جهان کار دیگری ندارم جز انتظار مرگ. جستجوی کلمهای در تاریکی … بر آنم در گِلو لای غلت بزنم.
معرفی کتاب ضربان (دم حیات) در خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا):
انتشار نخستین ترجمه فارسی از آثار کلاریسی لیسپکتور
رمان «ضربان»، اثر کلاریسی لیسپکتور، نویسنده و روزنامهنگار مطرح برزیلی با ترجمه پوریا رفویی توسط انتشارات ناهید راهی بازار نشر شد.
به گزارش خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا)،کلاریس لیسپکتور نویسنده و روزنامهنگار مطرح برزیلی است که بسیاری از کارشناسان او را مهمترین نویسنده یهودی پس از فرانتس کافکا میدانند. ارجاع به آثار او در ادبیات و موسیقی برزیل و آمریکای لاتین فراوان است اما بر اساس اطلاعات موجود در سایت خانه کتاب و کتابخانه ملی تا پیش از این اثر، کتابی از او به فارسی منتشر نشده بود و این نخستین کتابی است که از او به فارسی منتشر میشود.
«ضربان» یا «دم حیات» جزء آخرین آثار کلاریسی لیسپکتور است که او نگارش آن را از سال ۱۹۷۴ آغاز کرد و تا سال ۱۹۷۷ که در آستانه مرگ بود، ادامه داشت. نگارش این کتاب چنان کار طاقتفرسایی بود که کلاریسی از آن به عنوان «مکتوب مشقت» تعبیر میکرد.
در بخشی از این کتاب میخوانیم: «انگار مینویسم تا جان کسی را نجات دهم، جان خودم را شاید. زندگی از جنم جنونی است مرگسرشته. پس زندهباد مرگی که ما در آن زیست میکنیم. به ناگاه اشیاء،مستغنی از افادهی معنا. کیفورم از بودن. شما چطور؟ به تحقیق شما هم همینطور. بیمعنایی اشیاء به خندهای از ته دل وامیداردم. همهچیز لاجرم به همانی که هست ادامه میدهد.»
در پشت جلد این کتاب آمده است:
«اگر کافکا زن بود، اگر ریکله برزیلی یهودی تباری بود زادۀ اوکراین. اگر رمبو مادر بود، اگر به پنجاه سالگی رسیده بود. اگر هایدگر از آلمانی بودن دست کشیده، رمانس زمین را نوشته بود. من از چه رو به این اسم ها متوسل شده ام؟ از این رو که طرحی از همجواری فراگستری رسم کنم. حدود همین حوالی، جایی است که لیسپکتور در آنجا می نویسد.
هلن سیکسو
از ادبیات به تنگ آمده ام: تنها سکوت تسکینم می دهد. اگر به نوشتن ادامه می دهم، به این خاطر است که در این جهان کار دیگری ندارم جز انتظار مرگ. جستجوی کلمه ای در تاریکی … بر آنم در گِل و لای غلت بزنم.
کلاریسی لیسپکتور»
رمان «ضربان»، اثر کلاریسی لیسپکتور با ترجمه پوریا رفویی در ۱۹۲ صفحه، شمارگان ۱۱۰۰ نسخه و بهبهای ۱۶ هزار توسط انتشارات ناهید منتشر شد.
معرفی کتاب ضربان (دم حیات) در روزنامه “شرق” به قلم “احمد غلامی”:
روزنامه شرق
کد خبر: ۱۶۲۱۸۶
تاریخ خبر: ۱۳۹۶ دوشنبه ۲۳ بهمن
آشوب کلمات در «ضربانِ» کلاریسی لیسپکتور
کلاریسی نویسنده نیست
احمد غلامی
«کلاریسی لیسپکتور» متولد ۱۹۲۰ در ناحیه پودولیا در غرب اوکراین است. خانواده اش در برنامه پاک سازی قومی اتحاد جماهیر شوروی در اوکراین مجبور به کوچ اجباری شد. سیاست یکپارچه سازی دولت، اقلیت ها و قومیت های اوکراین را با غارت، تجاوز و کشتار از سرزمین آباواجدادی خود بیرون کرد. در این دوران ساکنان اوکراین با فقر شدید و شیوع بیماری های واگیردار و مقاربتی دست وپنجه نرم می کردند. یکی از این قربانیان، مادر لیسپکتور بود که اطبای محلی آن زمان، تنها راه درمان و نجات از بیماری مهلکش را آبستن شدن می دانستند. کلاریسی مادرش را در شش سالگی از دست می دهد اما تا پایان عمر، حتی در آخرین کتابش «ضربان» (دم حیات)، دلیل وجودی خود را نجات زنی از مرگ می داند. نجات زنی از مرگ، نطفه اصلی شکل گیری رمان «ضربان» است؛ تلاش برای احیای رؤیا- رسالتی ازدست رفته.
کلاریسی لیسپکتور در سال ۱۹۷۷ در مصاحبه ای درباره نقش امروز نویسندگان برزیلی گفت: «تا حد ممکن کم حرف بزنند!» اما عجیب است که خودش این قاعده را در رمان «ضربان» رعایت نمی کند و بی وقفه حرف می زند. خودش با خودش واگویه می کند. خودش در نقش مؤلف با شخصیت داستانش، «آنجلا» هر دو مونولوگی درونی دارند. اگر تاریخ مصاحبه دقیق باشد که گویا هست و کلاریسی چند ماه بعد از این گفت وگو می میرد، «ضربان» معنای وجودی خود را کامل می کند. کلاریسی با خلق آنجلا درصدد است تا کار ناتمامی را که در حق مادر نتوانست انجام دهد در نجات زنی خیالین بازیابد: «انگار می نویسم تا جان کسی را نجات بدهم. جان خودم را شاید. زندگی از جنم جنونی است مرگ سرشته. پس زنده باد مرگی که ما در آن زیست می کنیم».
رمان «ضربان» گره گشایی از معمای هستی و مرگ است. جز نویسنده اثر، مؤلفی هست که آنجلا را خلق می کند تا درونیات خودش را کشف کند. تا خودش را از کلاف هستنده ها خلاص کند. اما آنجلا، مخلوقِ مؤلف تن به این قاعده نمی دهد و هستی را معمایی تر می کند: «زندگی روزمره ذله ام می کند. هم از این است که ناچار می نویسم. یکی یک روزه است زندگی ام. و ازاین رو گذشته ام، اکنون است و آینده. سراپا سرگیجه ای محض… زیستن ساحرانه است و یکسر به شرح درنیامدنی… زندگی ام برساخته از تکه پاره هاست و بر آنجلا نیز همین می رود». مؤلف، مَرد است و آنجلا زن خیالینِ راوی: «تفاوت بین من و آنجلا محسوس است. من، عزلت گزیده ای در تنگ جهانک هول خود، نابلدِ از در درآمدن در زیبایی هایی بیرون از منم ام نفس کشیدن. آنجلا، شوخ شنگ، قشنگ، غلغله ای از دینگ دانگ دینگ دانگِ ناقوس ها. من، چنان چون که تخته بند سرنوشت، آنجلا به سبکبالی آدمی که عاقبتی ش نه.»
لیسپکتور در انتخاب مؤلف و شخصیت قاعده همسان سازی را برهم می زند. مؤلف مرد است و شخصیت، زن. در صورتی که راحت تر آن بود که مؤلف هم چون کلاریسی، زن می بود، شخصیت مرد که این گونه نمی شود. با این جابه جایی نویسنده دست خود را باز می گذارد تا با آنجلا به هرکجا و هرکس و هر ایده یورش ببرد. درواقع خالقِ واقعی، آنجلاست. با این کار جای خالق و مخلوق عوض می شود. این مخلوق است که می خواهد خالق را نجات بدهد. سبک لیسپکتور در رمان «ضربان» علیه خود و علیه مقلدانش است. او با تن ندادن به تقلید دوباره از خودش، مقلدانش را هم دست به سر می کند: «تصدیق می کنم که مقلدانم از خودم بهترند. تقلید پالوده تر از اصالتی است ناخالص. به گمانم کمی از خودم تقلید می کنم. بدترین سرقت آدمی، سرقت ادبی، سرقت ادبی آدم از خودش است».
بازگردیم به آخرین گفت وگوی کلاریسی لیسپکتور.
کلاریسی کی تصمیم گرفتی نویسنده ای حرفه ای بشوی؟
هیچ وقت. من حرفه ای نیستم فقط هرموقع دلم می خواهد می نویسم. من آماتورم و اصرار دارم که همین طور بمانم. نویسنده حرفه ای تعهد شخصی به نوشتن دارد. یا به دیگری تعهد دارد که بنویسد. اصرار دارم تا حرفه ای نباشم تا آزادیم را حفظ کنم.
کلاریسی، حرفه ای نبودن را راه رهایی می داند. رها و یله هم چون ضربان، هم چون دم حیات که تن به هیچ کلیشه ای نمی دهد. ضربان، سیل کلمات است، کلماتی هذیانی نه هذیانی آشفته و مغشوش. جنون آگاهی که در کارِ کنارزدن پرده هستی است. «مؤلف: من مؤلفِ زنی ام که خود ابداعش کردم و آنجلا پرالینی نامیدش. با او خوب کنار می آمدم. ولی او به زحمتم انداخت و دیدم باز ناچارم نقش نویسنده ای را برعهده بگیرم که آنجلا را به قالب کلمات درمی آورد».
کلاریسی، هم جای خالق زندگی می کند هم جای مخلوق، و مهم تر از همه اینکه می داند خودش نیز خالقی دارد. خالقی که هستی اش را رقم زده است. با خلق آنجلا دردسر مؤلف بیشتر می شود، از سویی در مجادله و معاشقه با خالق خویش است و از سوی دیگر با مخلوق خویش. و در این هنگامه سیل هستی سر بازایستادن ندارد و آنجلا نیز در کار نوشتن است تا مخلوق خویش را بیافریند. اگرچه مؤلف توان نوشتن او را باور ندارد و می اندیشد آنجلا سبکسرتر از آن است که از این عهده برآید: «آنجلا اقدامی است از جانب من به قصد دو بودن هرچند شوربختانه، چنین که برمی آید ما به یکدیگر شبیه ایم و او نیز می نویسد زیرا من از تنها چیزی که سررشته دارم کنش نوشتن است.»
باز به گفت وگو بازمی گردیم.
نویسنده ای از جوانی که می خواهد نویسنده شود می پرسد اگر دیگر نتوانی بنویسی آیا می میری، کلاریسی من هم از شما همین را می پرسم؟
فکر می کنم و حتی ننویسم مرده ام.
چطور کتاب هایت را می نویسی؟
معمولا صبح زود. صبح ها ساعت موردعلاقه من اند.
کی بیدار می شوی؟
چهارونیم، پنج بیدار می شوم. می نشینم سیگار می کشم و بعد قهوه ای می خورم. وقتی می نویسم هر ساعتی از روز یا شب، هر چیزی که به فکرم می رسد، یادداشت می کنم. باید هر روز کار کنم.
ضربان، طغیان کلمات است آشوب کلمات، جنبش ناب. الهام و شهود سحرگاهی است. این سیل کلمات خواننده را مفتون می کند و چون تخته پاره ای به این سو و آن سو می برد. آهنگ کلمات بوی مرگ و وداع می دهد و در درهم تنیدگی مفاهیم رمان «ضربان» نشان می دهد نویسنده در تلاش است در بازمانده عمر خویش معنا و معمای هستی را دریابد و نقاب از رخ مرگ بردارد. از این منظر است که ننوشتن را مرگ می داند.
این روزها به چیزهای ساده به شکل پیچیده نگاه می شود.
احتمالا من ساده می نویسم و مسائل را بزرگ نمی کنم.
«ضربان» داستان مؤلف نیست، داستان آنجلاست. آنجلایی که ناخواسته به هستی پرتاب شده است و چون کودکی به همه چیز عشق می ورزد و هرآنچه سرراهش قرار می گیرد بدیع است. او می خواهد با نوشتن، حضرتش را خشنود کند اما حضرتش که توان نوشتن او را باور ندارد نظاره گر او است. نظاره گری که مفتون مخلوق خود شده و در او مستحیل می شود. آنجلا فریاد مخلوقی است که اگر ننویسد می میرد.
با هرکار تازه ای متولد نمی شوید و جان نمی گیرید؟
خب، فعلا مرده ام. شاید بعدا دوباره متولد شوم اما فعلا مرده ام. من از گور حرف می زنم.
کلاریسی لیسپکتور می داند یک بار برای زندگی فراخوانده و برگزیده شده است. آنجلا نیز این را می داند: «باید آنجلا را مورد عفو قرار دهم. باید از سبکسری اش چشم پوشی کنم. آخر او به فروتنی حد خودش را می داند: می داند که تنها یک بار فرا خوانده و برگزیده خواهد بود، موقعش به تصمیم جناب مرگ است اما من یکی که خود از قبل حاضریراقم و کم وبیش در آماده باشِ فراخوانم».
این سایه جناب مرگ است که بر سر رمان «ضربان» سنگینی می کند و گذر بی رحم ثانیه های بی امان را به رخ می کشد. خالق و مخلوق اسیر دست جناب مرگ اند، باید سیلاب کلمات را سرازیر کرد، باید مرگ را فرو کاست به زمان. اگر خواننده رمان نتواند خود را به دست این امواج کلمات بسپارد و با آنان بالاوپایین برود، به یقین از خواندن بازخواهد ماند. بی دلیل نیست که بنجامین موزر، مترجم انگلیسیِ آثار لیسپکتور این گونه او را وصف می کند: «کلاریسی نه ساله بود که ویرجینیا وولف سؤالی را طرح کرد که بعدها کلاریسی آن را نقل کرد؛ چه کسی باید حرارت و خشونت قلب شاعر را بسنجد زمانی که در جسم زنی گرفتار می شود. پدیده کلاریسی بسیار عاطفی است. ما روزی در هاروارد بودیم و دوستم آرتور گفت، بالاخره فهمیدم که کلاریسی نویسنده نیست. او کلیساست.»
رمان «ضربان» (دم حیات) با ترجمه درخشان پویا رفویی اخیرا در نشر ناهید منتشر شده است.
از متن کتاب:
پس شانهٔ چپ ما، یکی هست که به ما تلنگر میزند و کاری میکند تا بگوییم: آه …
تا میگویم به تو عشق میورزم، به منی در تو عشق میورزم.
نسبی نیستم من نامتناهیام هم ازاینروست که در هر موجودی تصویر خودم را میبینم در هر موجودی با خودم روبهرو میشوم.
در عالم چیزی کاملتر از هوا وجود ندارد.
حضرتش، هوا در دسترس ماست. حرفِ چیزها را که پیش میکشم، بیش از آنکه زندگی را در ماده مستحیل کنم به بیرمقی، وجهی انسان میبخشم. مخلص کلام همان است که پیشتر گفتهام، من با دست رو بازی میکنم. هیچ برگی را قایم نمیکنم. و اگر از سبْکی برخوردار باشم، ازآنجاکه آن را جستجو نمیکنم، میگذارم خودش پیدا و هویدا شود.
هر تولدی گسستی است.
دعوتم کرده بودند به تماشای زایمان بچهای ولی من آنقدر دل ندارم که وقتی خورشید شراره میکشد، تولد سحرگاه کوهستان را به تماشا بنشینم.
هر تولدی قساوت است. چیزهایی که دلشان خواب میخواهد باید گذاشت تا خواب بمانند.
شرارتم از انطباق ناجور روحم در تنم سرچشمه میگیرد. زورچپان است. فاقد فضایی درونی است.
این همان است که هیچوقت خود را به چهار زنجیر درد وجود نمیسپرد، همان دردی که خواهینخواهی با آن کنار میآییم تا به معیشت نازپروردهٔ طبقهمتوسطیمان استمرار بخشیم.
از حضرتش میپرسم: چرا دیگران؟ و ایشان در مقام پاسخ میفرمایند: چرا تو؟ حضرتش به همهٔ پرسشها با پرسشی عظیمتر پاسخ میفرمایند و چنین است که ما تا بچهٔ درونمان را بهدنیا بیاوریم، بهزور انقباض خود را کِش میدهیم. خوشا ــخوشا بر زمین، صلح و در آسمان، نورِ مستدام. حضرتش هیچـهمهای است که در نور ملایمِ اکنونی ابدی میدرخشد، هم ازاینرو ما را وامینهد که تا هفتهٔ بعد بخوابیم.
و من؟ یعنی میشود که من شخصیت داستانی خودم نباشم؟ یعنی میشود خود را ابداع کنم؟ از خودم، فقط همین را میدانم که من از پدر و مادری عمل آمدهام. از خلقت و حیات فقط همین را میدانم.
برآنیم از دل معاصی به قلمرو حضرتش رخنه کنیم، چه اگر معصیتی نباشد، غفرانی هم در کار نیست و از وصال به حضرتش دستمان کوتاه میماند.
در جنون پناه میگیرم، زیرا عقل کفافم نمیدهد.
به انتظار اتفاقیام در شرف وقوع. گذشته و آتیهام همین است و بس.
فیضی است تسلا.
تسلای در حضرتش، ولو به بهرهای بس ناچیز، درسی است که از دنج گرم محل تولد خویش میآموزیم.
آزادی است بیهودگی. معنی داشتن، مایهٔ خفت ماست، جز لذت از هستی به هیچ درد دیگری نمیخوریم.
و ما آگاهانه پیشاپیش به انتظار فقدان معنی بهسر میبریم، به انتظار آزادیِ در سخن، در احساس آه …
شادمانی هیچ نیست مگر حس آهی از سر آسودگی، پس بیا پیکها را برداریم و فروتنانه نوشانوش، آهی نثار حضرتش کنیم.
با آنکه به آخر رسیدن کار سختی است برایم، آی که چه زجری دارد غزل خداحافظی را خواندن، مگر نه؟ حقا که زجر میدهد آه درونم را.
چرا حضرتش؟
چراییِ ننشستن هی سیگارکشیدن و گرسنه از آهی مردن این است که تو میخواهی در خورِ گفتن آهی باشی.
یعنی ما همین بهوجود میآییم تا تسکین پیدا کنیم؟
توجهم به توجه است و بس: در باطن، نمیخواهم بدانم.
چیزی نمیخواهم.
تجریدی است حضرتش. از همین است مصیبتمان.
به سیرسیرکی شبیهام که از فرط آوازخواندن میترکد. چه وقت، وقتِ ترکیدن من است؟ از چه بخوانم؟ از شکوه مردن بخوانم؟ از عشقم بخوانم که بسکه سرزنده است به رعشه میافتد؟ از افسونِ در هوا بخوانم؟ از مولکولهای هوا بخوانم؟
خوف میکنم از توان خودم که باری از چنین برزخی سر درآورده است: آیا جانبهلب، از یأس کارم به خودکشی میکشد؟ نه. از خودکشی تن میزنم. میخواهم زنده بمانم تا پیر و خردپیشهای باشم، مدهوش از ژرفای بصیرت نه به وصف و نه بهدستآمدنیِ نیمهـاغمای پیرسالی. این نیمهـاغمای پیرسالی به کرختی خواب و بیدارِ لایههای فانی آگاهی شبیه است. در این حالت ــکه زاییدهٔ تخیل من به قرینهٔ نگاههای خیرهای است که در پیرهای رنگپریدهای زمینگیر دیدهام ــ پرسشها و حتی گفتوگوها را میتوان اجابت کرد: اهداف غایی آدم زنده به سهولت محقق میشود.
کار سخت و در نهایتْ شدنی، نیمهـخودآگاهی و خمودی اکنونی است ــبیگذشته یا آینده: در مقام تشبیه مثل یک معتادِ به مورفین. حالتی است از حقیقتی بهناگزیر بیکلام. حالتی است شیری و آبیفام به همراه برقبرقِ تریشههای لعل احمر.
برای تو مینویسم تا مگر تو از ورای لفاف این آشنایی که در آن بهسر میبریم زوزهٔ کشدار مرا در صدای گرگ کوهستان بجا بیاوری.
خودم را با تمام وجود تصفیه میکنم: مثل قطرهٔ باران پاکم.
جانـمایه.
تجلی.
برحذر دار مؤلف را از عوامانگی، زنهار که مغلوب توفیق خود نشود. وقت، وقت آن است که از خودت عکسی بیندازی. ولع، همیشه همان اولین ولع. احتیاج، خود را خالی و خالص نوبهنو میکند.
دیدگاهتان را بنویسید: